داستان و رمان های جدید و کلی چیزهای دیگه

ساخت وبلاگ

امکانات وب

روزی روزگاری,لاک پشتی در میان اقوام مختلف ,در نزدیکی رود پهناوری زندگی می کرد.او در میان برف ها به دنیا آمد,بعد به سمت جنوب شنا کرد تا سرانجام به دریایی رسید که آبش همیشه گرم بود. لاک پشت های دیگری هم در آن محل بودند.لاک پشت با همه آنها مهربان بود,با این حال به هیچ یک از آنها اهمیت چندانی نمی داد و احساس تنهایی می کرد. بالاخره او برای خودش کلبه ای ساخت و کف آن را با پوست نرم حیوانات فرش کرد.آن کلبه ,راحت ترین کلبه آن اطراف شد.هنگامی که کارش تمام شد,در اطراف خود به دنبال دختری گشت تا با او ازدواج کند. مدتی طول کشید تا او توانست در این مورد تصمیم بگیرد چون هیچ ل داستان و رمان های جدید و کلی چیزهای دیگه...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان و رمان های جدید و کلی چیزهای دیگه دنبال می کنید

برچسب : داستان لاک پشت های نینجا,داستان لاک پشت,داستان لاکپشت و مرغابی,داستان لاکپشت و خرگوش,داستان لاك پشت و مرغابي,داستان لاکپشت و مرغابی ها,داستان لاک پشت و عقرب,داستان لاک پشت ها,داستان لاکپشت و لک لک,داستان لاک پشت های نینجا ماریا, نویسنده : aylashokry22a بازدید : 141 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 9:30